کتاب قِیدار حکایت مردی است که درخت مردانگی را خود به تنهایی آبیاری کرده و پرورش داده. مردی که امثال او در میان ما کم نبوده و نیستند اما برای خودشان مرام و مسلکی دارند. مرام نامه شان را که بخوانی در مقدمه اش نوشته اند که: "خوش نامی قدم اول است...از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود...قدم آخر، گمنامی است...طوباللغرباء!"
رضا امیرخانی هم این بار راوی زندگی یکی از این مردان است. مردی به نام قِیدار. اهل تهران. صاحب یک گاراژ بزرگ با کلی ماشین سنگین. دست بده دارد و سر سفره ای که می اندازد کلی آدم دورش می شینن. حتی بارها شده وقتی به همراه شهلاجان- همسرش- به سفره خانه بین راه می رود همه سفره خانه را مهمان می کند.
کتاب قیدار 9 فصل دارد که در هر فصل امیرخانی به بیان حکایتی از زندگی قیدار می پردازد. از فصل اول که به نام "مرسدس کوپه کروک آلبالویی متالیک" است و به ماجرای آشنا شدن قیدار و شهلاجان و ماجرای ماه عسل رفتن این دو می پردازد بگیرید تا آخرین فصل که خواندنی ترین فصل کتاب است اما برای لذت بردن از آن باید هشت فصل قبل را خوانده باشی.
فضای داستان مربوط به دهه پنجاه است و امیرخانی برای ترسیم فضای قبل از انقلاب از ابزارهای مختلفی استفاده کرده که بهترین آن ادبیات این رمان است. اصلاحاتی که برای نسل سومی ها شاید مانوس نباشد برای همین است که خواننده قِیدار با خواندن فصل اول کتاب مشغول دست و پنجه نرم کردن با اصطلاحات، لقبها، اسمها و در کل زبان خاص کتاب است اما همهی هجی کردنهای ناشیانه و دوبارهخوانیها، تنها یک فصل طول میکشد. بعد از آن تک تک شخصیتها شروع میکنند به جان گرفتن و زنده شدن. این هنر امیرخانی است که همان اوایل داستان، طوری با شخصیتها آشنایت میکند که میتوانی راجعبه هر کدامشان یک کتاب بنویسی، میتوانی حدسشان بزنی و پیشبینی کنی که هر کدام در هر موقعیت و شرایطی چه میکنند ...
قِیدار رضا امیرخانی می توان گفت که همان فضای "من او" را دارد. فضایی که در آن به مخاطب مومن واقعی را معرفی می کند و اصول جوانمردی را به وی می آموزد. از موارد جالب این رمان این است که علی فتاح در رمان "من او" هم از دوستای قِیداره. از دیگر شخصیت های تاثیرگذار رمان قِیدار سید گلپا است. روحانی باطن داری که امیرخانی برای خلق این شخصیت از آیت الله گلپایگانی الگو گرفته است.
قبل از بیان بعضی از قسمت های کتاب باید اشاره کنم که عکس روی جلد کتاب نیز بی هدف انتخاب نشده. عکس زنگ زورخانه. جایی که پاتوق مردانی بوده و هست که برای رفت در گود رخصت از مولا می گرفتند.
مردان روزگار ما همیشه عادتشان دست گیری از دیگران بوده است. در قسمتی از کتاب، قِیدار به پیرزنی می گوید: "آدمی که می تواند برای چاقوی نامرد "بپا" بگوید، برای یک لقمه نان نمی رود دنبال دختر مردم، می آید گاراژ قِیدار...گاراژ قِیدار، لنگر کشتی شکست خورده هاست..." قِیداری که درِ خانه اش به "قاعدهی رد شدن یک آدم مظلوم " باز است تا به قول خودش مظلوم بتواند هر وقت می خواهد از آن رد بشه، یا در جایی دیگر می خوانیم که طبقه اول خانه قیدار 20 تا اتاق دارد برای اینکه هر کس که در شهر بی جا و مکانه بیاید آنجا زندگی کند طوریکه خود قیدار هم نمی فهمد چه کسی می آید و چه کسی می رود...
درب گاراژ قیدار به روی همه باز است حتی برای سیاه و سفیدها. آدمهایی که فرسنگها از خود فاصله گرفتند و این قیدار است که برای نزدیک کردن افراد به خودشان و برای مقابله با بیقانونی و هنجارشکنی "فنِ جوالدوز" را می زند، فنی که هنجارشکن را با احساس و وجدانش زمین میزند. ولی به قول قیدار "اینها فقط یا سیاهند یا سفید ولی ما هرکداممان هزار رنگ داریم...گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقت ها هم سبز و پاری وقت ها هم وقتی گندمان در می آید، قهوه ای!"
و این کتاب حکایت مردی است که همنشین مردانی چون تختی و هم و غمشان نوکری پای دستگاه اهل بیت بوده.
بازهم جا داشت از جای جای کتاب، از نکات خواندنی رمان قیدار برایتان بنویسم ولی بگذارید برای حسن ختام بنویسم که وقتی قرار شد امام خمینی (ره) به ایران برگردند قیدار به میرزا سفارش کرده بود هشتاد گوسفند زمین می زنی برای سلامتی امام خمینی که طیاره اش سالم بنشیند...میرزا اعتراض می کند که یک گوسفند اگر حق باشد، کار خودش را می کند...سر گنج نشسته ای که هشتاد تا؟! که قیدار جواب داده بود حرفت حق میرزا اما آقا هشتاد ساله است. قیدار سالی یک گوسفند برای سلامتی اش به عالم بدهکار بوده است...