کتاب «۳۵ کیلو امیدواری» به گفته خود نویسنده برای قدردانی از دانش آموزانی نوشته شده که در مدرسه نمره های خوبی نمی گیرند اما استعداد شگفت انگیزی دارند!
در واقع داستان این کتاب در مورد پسری است که از مدرسه متنفر است. در بخشی از کتاب ««۳۵ کیلو امیدواری» میخوانیم:
«بگذریم. من خیلیها را میشناسم که از مدرسه خوششان نمیآید. مثلاً خود تو. اگر از تو بپرسم: «از مدرسه خوشت میآید؟» میخندی و میگویی:«چه سؤال احمقانهای!»
فقط پاچهخوارهای حرفهای ممکن است بگویند بله؛ یا بچههای نابغهای که خوششان میآید هر روز هوششان را امتحان کنند. والا چه کسی واقعاً از مدرسه خوشش میآید؟
هیچکس. و چه کسانی واقعا از مدرسه نفرت دارند؟ آنها هم تعدادشان زیاد نیست: آدمهایی مثل من، کسانی که بهشان کودن میگویند. کسانی که توی مدرسه دلشان درد میگیرد…. امّا قُرقُرهای پدر و مادرم خیلی حالم را بد نمیکند، خیلی وقت است که به داد و بیدادهای همیشگیشان عادت کردهام. البته نه خیلی. راستش را بخواهی این دفعه خیلی راستش را نگفتم. آخر من اصلا نمیتوانم به جار و جنجالهایشان عادت کنم. دعوا پشت دعوا. و من هنوز نمیتوانم داد و بیدادشان را تحمل کنم. برایم غیر قابل تحمل است. از وقتی پدر و مادرم دیگر مثل قبل عاشق هم نیستند، هر روز عصر با هم بگومگو دارند. و از آنجا که خودشان نمیدانند بگومگویشان را باید از کجا شروع کنند، همیشه از من و نمرههای بدم به عنوان یک دستآویز استفاده میکنند و تقصیر همه چیز را به گردن نمرههای من میاندازند. آن وقت مادرم، پدرم را سرزنش میکند که چرا برای من، وقت نگذاشته است. بعد پدرم داد و بیداد راه میاندازد که اگر من اینقدر لوس و نُنر شدهام و برای همیشه از دست رفتهام، گناهش فقط به گردن مادرم است».